پست امروز به گزارش خریدای چندماه اخیرم اختصاص داره. هم دخترونه است و هم به مد ارتباط داره و در نتیجه با عنوان این وبلاگ هماهنگی کاملی داره:
یه زمانی متوجه شدم وقتی بابام سفره رو پهن میکنه و غذا رو میکشه، خجالت میکشم برم سر سفره. بعد متوجه شدم مامانم هم نسبت من همین حس رو داره، مثلا با تاخیر میاد سر سفره یا حتما یه چیز هرچند غیرضروری از یخچال برمیداره میاره که یه کاری کرده باشه.
همین مامانم با این که نصف عمرشو داره گله میکنه که کارها زیاده و چرا کمکم نمیکنید، حتی اگه من صبح تا شبم تو آشپزخونه باشم، باز بیکار نمیشینه. یعنی میخوام بگم اینکه ما زنها کارهای خونه رو رو وظیفه خودمون میدونیم اندازه یه تاریخ قدمت داره و قاعدتا طول میکشه تا باور کنیم اشکالی نداره مردها هم بخشی از این مسئولیت رو به عهده بگیرن.
با این تفاسیر رسیدن به نقطه مطلوبی که در اون مرد و زن به یک اندازه مسئول خانهداری دونسته بشن سختتر هم میشه، چون نه تنها مردها باید قبول کنند که مشارکتشون در خانه جزئی از روال طبیعی زندگیه و "کمک" نیست، بلکه زنها هم باید عذاب وجدان کارهای نکرده رو از خودشون دور کنند.
درونگرایی و برونگرایی از اولین چیزاییه که هرکسی در مورد روانشناسی یاد میگیره ولی من با این که از نوجوونی دنبال این چیزا بودم و با این همه ادعام، تازه چند ماه پیش و در 28 سالگی فهمیدم که درونگرا هستم.
برای خودم که واقعا عجیبه و تا قبل از این مطمئن بودم که برونگرا هستم. الان ولی خیلی راحتتر هستم و می دونم اولویتهام چیه. مثلا وقتی قراره یه مهمونی برم، حتی اگه واقعا دوست داشته باشم که برم ولی بدونم بعدش دیگه وقتی برای خودم و تنهاییم باقی نمیمونه، ترجیح میدم نرم.
قبلا اگه کسی ازم میپرسید تفریحت چیه میگفتم هیچی، تفریحی ندارم، چون ما اغلب به بیرون رفتن و گشت و گذار میگیم تفریح ولی الان میدونم که تفریح من خوندن، چیز میز یادگرفتن، فکر کردن، توی خونه نشستن و هیچکاری نکردنه. اگه یه آخر هفته رو همهاش بیرون یا توی شلوغی بگذرونم، انگار اصلا تعطیل نبودهام. از اون طرف اگه یه ماه هم از خونه بیرون نرم و کار خاصی نکنم حوصلهام سر نمیره.
قبلا وقتی توی جمعی بودم دلم میخواست تا آخرین لحظه همونجا بمونم و فکر میکردم این نشانهی برونگراییه ولی حالا میفهمم که اون در واقع نشونهی استرس هست؛ یعنی در اثر نداشتن سکوت و تنهایی فشاری داره به من وارد میشه که به خاطر اون ترجیح میدم تو اون محیط بمونم تا از مواجه شدن با اون فشار فرار کنم و در واقع فراموشش کنم. الان دیگه با خیال راحتم میدونم که من درونگرام و تو دلم میگم آخیش تنهایی خیلی خوش میگذره.
چند روز دیگه نوبت مشاوره دارم و هر دفعه که یادش میافتم خوشحال میشم. الان یه سالی هست که فهمیدهام یه سری مشکلات اساسی دارم که باید حل بشه.
یکی از بهترین مدلهایی که وضعیت منو توصیف میکنه اضطراب عملکردی (anxiety performance) هست؛ یعنی وضعیتی که شما موقع انجام کاری اضطراب دارید. در مورد من قضیه اینطوریه که اگه احساس کنم تو کاری به اندازه کافی خوب نیستم به شدت استرس میگیرم و با سرعت هرچه تمامتر از اون موقعیت فرار میکنم.
سالهای زیادی از عمرم رو اینطوری گذرونم که اصولا از هرکاری که توش خوب نبودم پرهیز کردم یعنی کلا هیچ کاری تو زندگیم نکردم جز این که مدرسه و دانشگاه برم و در عوض استرس زیادی هم نداشتم. بعد یه زمانی رسید که دیگه هل داده شدم وسط زندگی.
اولین بار که رفتم سرکار، از شدت استرس شبها از خواب میپریدم. بعدش که ارشد قبول شدم اون استرسها تکرار شد. هرچند که اون شغل ذاتا پراسترس بود و رشته دانشگاهی منم چیزی بود که توش استعدادی نداشتم ولی بازم حجم استرس من نرمال نبود. اینجا بود که فهمیدم اشکال از منه.
همچنین فهمیدم اینکه من کلا کار خاصی تو رندگیم نکردم به همین خاطر بوده. به خاطر اینکه ترسیدهام وارد موقعیتی بشم که توش به اندازه کافی خوب نباشم و منم که از متوسط بودن متنفرم (در واقع میترسم) و این بزرگترین نقطه ضعف منه.
کمالگرایی خیلی بیشتر از اینکه باعث بشه آدم کارهاشو عالی انجام بده، باعث میشه خیلی کارها رو اصلا انجام نده.
پی بردن به نقاط ضعف قدم خیلی خیلی بزرگیه ولی بازهم کافی نیست. من خیلی خوشحالم که دارم میرم کمک بگیرم.
در اثر پرخوریای عید دو کیلو وزن اضافه کرده بودم که انتظار داشتم خود به خود برطرف بشه ولی الان چهار ماه گذشته خبری از کم شدنش نیست که نیست. تازه میفهمم تا به حال هنر خاصی نکرده بودم که وزنم متعادل بوده. با بالا رفتن سن سوخت و ساز بدن کم میشه و دیگه نمیتونی هرچی دلت میخواد بخوری و همچنان هم باربی بمونی.
عجالتا مصرف شکر رو کم کردهام. هرروز صبح خیر و شر درونم سر مقدار شکر چاییم باهم چونه میزنند.
آیا میدونستید شکر اعتیادآوره و افرادی که شکر بشون نمیرسه علائمی از کمبود تمرکز نشون میدن؟ آیا میدونستید وقتی در وعده اول غذاییمون شیرینیجات میخوریم، در طول روز هم بیشتر میل به شیرینی داریم؟ آیا میدونستین شکر باعث ایجاد سلولیت میشه؟
آیا میدونید من این دفعه که رفتم خرید جای شلوار سایز چهل خریدم جای سی و هشت؟ ( سایز مانتوم همچنان سی و هشت بود)
رژیم غذایی من در کل سالمه. هله هوله کم میخورم، فست فود به ندرت و غذاهای خونمون هم چرب نیست. ولی الان دیگه اینا کافی نیست. باید یه تی به خودم بدم و یکم ورزش هم بکنم ولو فقط آخر هفتهها
* عنوان از زبان متابولیسم بدنم
با اینکه سریالای دلدادگان و پدر هردوشون افتضاحاند و در بی منطق بودن یکی از یکی بدتراند، اما یک چیزی هست که دلدادگان رو قابل تحمل میکنه. چیزی که من بهش میگم ادعا نداشتن.
ادعا رو نمیتونم تعریف کنم. در مورد پدر این ادعا داشتن بیشتر از هرچیزی از این میاد که مثلا حامد و خانوادهاش خیلی مذهبی و درس اخلاق بده هستن، ولی خانوادهای که تو دلدادگان میبینیم با اینکه ظاهرا مذهبیاند ولی در واقع معمولی و مثل اکثریت جامعهاند.
حالا مسئله اصلا مذهبی بودن و نبودن نیست. کلا یه حس من خفنم خاصی از بعضی سریالا بیرون میزنه که حال آدمو بد میکنه. یه حسیه که از کلیت فیلم اعم از قصه، اسم کارگردان، ترکیب بازیگرا و چیزای دیگه به آدم دست میده.
حالا میخوام یکم حماقتای امیر دلدادگانو مرور کنم دورهم حرص بخوریم:
اول. مامان دختره از امیر میخواد دور و بر دخترش باشه و هواشو داشته باشه و اونم قبول میکنه. واضحه که این کار غلطه. چون دختری که مشکلات روانی داره خودش و بعد هم اطرافیانش باید مسئول درمانش باشن. نه اینکه یه پسره از راه برسه و نقش تورو خدا بیا بریم مشاور رو براش بازی کنه
دوم. امیر با دختری ارتباط عاطفی برقرار میکنه که به تازگی از نامزدش جدا شده و خودکشی هم کرده. واقعا؟ چه جالب
سوم. مادر دختره اتفاقی باعث مرگ یک نفر میشه و از قضا امیر هم تو صحنه حضور داره. بعد دورهم تصمیم میگیرن به پلیس چیزی نگن. امیر هم خیلی ریلکس به زندگی ادامه میده و میخواد با دختر اون قاتل ازدواج هم بکنه
دیگه از بیعقلیهای خواهر و برادر امیر هم که چیزی نگیم بهتره. تازه این اینا بچههایی هستند از یک پدر و مادر دانا و کاردرست و دائما تاکید میشه که خیلی عاقل و باهوشاند.
اگر شما وقتتونو پای این چیزا هدر نمیدین که دمتون گرم. ولی من به خودم اجازه میدم زندگیم همیشه هم جدی و مفید نباشه. شما هم اگه میبینید بیخودی عذاب وجدان نداشته باشید که عمر سرفهی کوتاهیست.
پ ن: بعدا معلوم شد که این قضایا همهاش نقشه بوده و امیر عمدا به اون خانواده نزدیک شده. من ضایع شدم و بر من معلوم گشت صدا و سیما خیلی هم کاردرست و حسابیه و دیگه نباید بیخودی قضاوت کنم. بله
موقع دیدن عکسهای مراسم فینال جام جهانی به موضوع جالبی برخوردم. گریزمن بازیکن فرانسه عکسای قشنگی با دختر کوچولوش انداخته بود ولی خیلی از کسایی که این عکسا رو تو صفحهاشون منتشر کرده بودند، چهرهی دخترک رو پوشونده بودند.
ادمین یکی از صفحهها در جواب کسی که علت این کار رو پرسیده بود گفته بود که خود گریزمن اینجوری ترجیح میده و ما هم به تصمیمش احترام میگذاریم.
پیج خود گریزمن رو پیدا کردم. حداکثر سه یا چهارتا عکس و فیلم از دخترش توی پیجش بود که تو هیچکدوم هم چهرهاش مشخص نبود.
نکنهی جالب اینه که عکس رو پیج فیفا بدون سانسور منتشر کرده بود؛ با این حال خیلی از کاربرا موقع بازنشر، با شکلکهایی مخدوشش کرده بودند.
من و شما هیچوقت عکسی از اطرافیانمون چایی نمیذاریم اگر بدونیم ممکنه راضی نباشه ولی درمورد بچهها هرگز چنین حساسیتی نداریم.
برای ما دیدن عکسایی که پدر و مادرا چپ و راست از بچه هاشون منتشر میکنن عادیه. ما بچهها رو به راحتی جلوی دوربین تلویزیون میاریم در حالی که داریم از اتفاقات تراژیک زندگیشون مثل طلاق والدین یا اعتیاد صحبت میکنیم.
ما اجازه نداریم برای بجهها هویتی بسازیم و به جامعه نشون بدیم، قبل از اینکه خودشون فرصت کنن شخصیت و دنیای خودشون رو بشناسن. این بچه میخواد آرمیتا باشه با چادر یا بارانا با لباسای رنگ و وارنگ
دو هفته است تصمیم گرفتهام این فوق لیسانس لعنتی که دوسال وقت براش صرف کردهام رو رها کنم و برم دنبال آیندهای نامعلوم. تو این مدت کتاب زبانای عزیزمو خریدم، یه مسافرت کوچولو رفتم و کلاس فوتوشاپ رو هم شروع کردم. همهی کارایی که با وجود پروژههای سنگین دانشگاه فکر کردن بهشون غیر ممکن بود.
قاعدتا الان باید خیلی خوشحال باشم ولی راستشو بخواین بیشتر ترسیدهام و یه روز درمیون هم پشیمون میشم.
شاید تصور کنید رها کردن درس یا کاری که دوستش نداریم و رفتن دنبال موضوعات مورد علاقهامون باید کار خیلی خوشحالی برانگیزی باشه ولی واقعا خیلی ترسناکه. چون راه تازه نه مقصدش معلومه و نه حتی روش طی کردنش؛ و از اون مهمتر، دیگه بهانهای برای غر زدن و راضی نبودن نداریم. همه چیز به عهدهی خودمونه و نمیتونیم توجیه کنیم که چون علاقه یا استعداد نداشتم کارا خراب شد.
ما همیشه داستانای آدمایی رو میشنویم که اگه یه موقعیت موجه و جامعهپسند رو رها کردن ولی در عوض موفقیت بزرگی بدست آوردهان. اینجوریه که دیگه به خودمون حق متوسط بودن نمیدیم.
فکر کنم سختترین بخش این تصمیم همین مسئولیتپذیری باشه. از این به بعد فقط خودم مسئول خوب و بد زندگیم هستم؛ امیدوارم ورِ خوبش بیشتر باشه
درباره این سایت